معنی بانگ قلم

حل جدول

بانگ قلم

صریر


بانگ

فریاد

لغت نامه دهخدا

بانگ

بانگ. (اِ) فریاد. آواز بلند. (برهان قاطع) (آنندراج). صوت. آوا. صیحه. (ترجمان القرآن). صراخ، هیاهو. صیاح، نعره. غو. (فرهنگ اسدی). بان. (فرهنگ اسدی). نداء. ضاًضاً. ضجه. قبع. صرخ. زمجره. صرخه. صفار. نشده. (منتهی الارب). خروش. مجازاً در مطلق صدا و آواز استعمال میشود. (فرهنگ نظام). آواز و فریاد بلند. (ناظم الاطباء):
بانک زله کر خواهد کرد گوش
ویچ ناساید بگرما از خروش.
رودکی.
پس تبیری دید نزدیک درخت
هرگهی بانگی بجستی تند و سخت.
رودکی.
دمنه را گفتا که تا این بانگ چیست
با نهیب و سهم این آوای کیست ؟
رودکی.
چون کشف انبوه غوغایی بدید
بانگ وژخ مردمان خشم آورید.
رودکی.
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندرون، مجلس به بانگ و ولوله.
شاکر بخاری.
شد از لشکرش بانگ تا آسمان
برفتند گردان ایران دمان.
فردوسی.
بدین اندرون بود اسفندیار
که بانگ پدرش آمد از کوهسار.
فردوسی.
نیامد همی بانگ شهزادگان
مگر کشته شد شاه آزادگان.
فردوسی.
بپرسید از ایشان که شبگیر هور
شنید ایچ کس بانگ نعل ستور.
فردوسی.
برآمد خروشیدن گاودم
جهان شد پر از بانگ رویینه خم.
فردوسی.
به شهر اندرون بانگ و فریاد خاست
بهر برزنی آتش و باد خاست.
فردوسی.
تو چه پنداریا که من ملخم
که بترسم ز بانگ سینی و تشت ؟
خسروی.
از تک اسپ و بانگ نعره ٔ مرد
کوه پرنوف شد هوا پرگرد.
عسجدی.
بانگ جوشیدن می باشدمان
ناله ٔ بربط و طنبور و رباب.
منوچهری.
شاد باشید که جشن مهرگان آمد
بانگ و آوای درای کاروان آمد.
منوچهری.
به هریک چنان ساخته بانگ تیز
کز او پیل و اسب اوفتد در گریز.
اسدی.
خفته را ببانگی بیدار نتوان کرد. (قابوسنامه فصل 23).
پیش نایند همی هیچ مگر کز دور
بانگ دارند همی چون سگ کهدانی.
ناصرخسرو.
وزپس آنکه منادیت شنودم زدلم
گرنه بیهوشم بانگ عدویت چون شنوم.
ناصرخسرو.
نان همی جوید کسی کو میزند
دست بر منبر به بانگ مشغله.
ناصرخسرو.
خدای تعالی ایشان را به بانگ جبرئیل هلاک کرد. (قصص الانبیاء ص 94).
چون بانگ او به گوش من آید ز شاخ سرو
گیتی شود چو پرش در چشم من ز آب.
مسعودسعد.
باعث کار صبوحت باد وقت صبحدم
بانگ آن مرغی که او میخوارگان را مؤذنست.
معزی.
سوی حاسد چه این چه بانگ ستور
گرگ و یوسف یکی بود سوی گور.
سنائی.
چون بانگ شتربه بگوش او [شیر] رسید هراسی و هیبتی بدو راه یافت. (کلیله و دمنه).
ز مکر طاعن طاعون گرفته ایمن باش
که بانگ سگ ندهد نور ماه را تشویر.
بدر جاجرمی.
همه گیتی است بانگ هاون اما نشنود خواجه
که سیماب ضلالت ریخت در گوش اهل خذلانش.
خاقانی.
گویی که مرغ صبح زر وزیورش بخورد
کز حلق مرغ می شنوم بانگ زیورش.
خاقانی.
لیک دزدی که شوخ تر باشد
بانگ دزدان برآورد ناچار.
خاقانی.
یارب خاقانی است بانگ پر جبرئیل
خانه و کاشانه شان باد چو شهر سبا.
خاقانی.
به بربط چون سر زخمه درآورد
ز رود خشک بانگ تر برآورد.
نظامی.
کرده گیرت بهم ببانگی چند
از حلال و حرام دانگی چند.
نظامی.
وین عجب چون گاو گردون میکشد باری که هست
دایم از گردون چرا بانگ و فغان آید پدید.
عطار.
هیچ بانگ کف زدن آید بدر
از یکی دست تو بی دست دگر.
مولوی.
زآنکه آندم بانگ استر می شنید
کور را آئینه گوش آمد نه دید.
مولوی.
پرس پرسان کاین مؤذن کو؟ کجاست ؟
که صدای بانگ اوراحت فزاست.
مولوی.
به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل
چنانکه بانگ درشت تو می خراشد دل.
سعدی (گلستان).
به بانگ مطرب و ساقی اگر ننوشی می
علاج کی کنمت، آخرالدواء الکی.
حافظ.
چو دهد کوس برون بانگ ز پوست
بانگ او شاهد بی مغزی اوست.
جامی.
ما لب آلوده ای بهر تو بگشاییم لیک
بانگ عصیان میزند ناقوس استغفار ما.
عرفی.
معکوکا، لجب، نفیر؛ بانگ و فریاد. لغط؛ بانگ و فریاد کردن. تشنیع؛ بانگ و صیت کردن. لغوی، بانگ و خروش مرغ سنگ خوار. طبطبه؛ بانگ و آواز تلاطم سیل. سَخَب، بانگ و فریاد. ضباح، بانگ بوم، بانگ روباه. شخر و شخیر؛ بانگ خر و اسب. شخشخه؛ بانگ کاغذ و جامه ٔ نو یا سلاح. شحیج، شُحاج، بانگ اشتر و زاغ و شترمرغ. کشیش، بانگ مار وقت برآمدن از پوست. طنین، بانگ مگس و زنبور. قط؛ بانگ مرغ سنگخوار. الغر؛ بانگ مرغ در وقت تخم نهادن. هدیر؛ بانگ کبوتر. صفیر؛ بانگ مرغ. صریر؛ بانگ قلم. (منتهی الارب). صلصل، بانگ فاخته. (دهار). مکر؛ بانگ غرش شیر. (منتهی الارب). زأر؛ بانگ شیر. (دهار). صهصلق، وعا، هزامج، بانگ سخت. نباع، وقوقه، بانگ سگ. نعیق، بانگ زاغ. (منتهی الارب). طنطنه؛ بانگ رود و بربط. (دهار). روعان، ضباح، بانگ روباه. هزج، قصیف، خشخشه؛ بانگ رعد. دوی، بانگ دریا و گوش و بانگ رعد. هیقم، بانگ دریا. صریف، بانگ در. نهیق، نهاق، بانگ خر.کشیش، بانگ چقماق در وقت آتش بیرون جستن از وی. کعیص، بانگ چوزه. (منتهی الارب)، بانگ جوشیدن شراب. (تاج المصادر بیهقی). بانگ تندر پیاپی، قعاقع، صبئی، قبع؛ بانگ پیل و خوک. طنین، بانگ پنگان. خوار، خور؛ بانگ گاو. طنین، بانگ بط. (منتهی الارب). تهریج، بانگ برسباع زدن. (تاج المصادر بیهقی). نحیق، بانگ بر گوسفند زدن. (ترجمان القرآن). نعقان. نعاق. (تاج المصادربیهقی). نهیم، بانگ بر شتر زدن تا نیک رود. اجلاب، بانگ بر ستور زدن. (تاج المصادر بیهقی). تهریج، بانگ بر سپاه زدن. رعد؛ بانگ ابر. (ترجمان القرآن). جعجعه؛ بانگ آسیا. فعم، بانگ گربه. تهدار؛ بانگ کردن کبوتر. ریح هدوج، باد با بانگ. هیزعه؛ بانگ و خروش در پیکار. هرمسه؛ بانگ و فریاد کردن از ترس.
هرهره، بانگ شیر بیشه. هریر؛ بانگ سگ ازسرما. ذعق، بانگ بر زدن برکسی و ترسانیدن او را. هجیج، بانگ برزدن. قوس هتوف، کمان با بانگ. مهباب، بانگ کننده. هبهاب، نیک بانگ و فریاد کننده. هذب، افزون گشتن بانگ و خروش قوم. همری، زن با بانگ و فریاد. همرجه؛ بانگ و غوغا نمودن مردم. هیضله، بانگ و خروشهای مردم. هدیل، بانگ کبوتر نر. ضغو؛ بانگ روباه و گربه و مانند آن. صفصفه، بانگ گنجشک. صره، بانگ و آواز سخت. انیاب صالده، دندانهای با بانگ. خفخفه، بانگ کفتار و سگ وقت خوردن. جلب، بانگ زدن اسب را وقت دوانیدن. عواء، وعواع، وعوعه، بانگ گرگ. وعی، بانگ سگ. قعقعه، بانگ دندان که وقت سخت خاییدن چیزی برآید. شغشغه، نوعی از بانگ شتر. کعیص، بانگ موش. اقعاط، قعط، تغذمر، لجب، بانگ و فریاد کردن. هزیز، بانگ باد. بغام، بانگ آهو. صهیل، صهال، بانگ اسب. (منتهی الارب). کلمه ٔ بانگ با بسیاری اسامی حالت اضافی یا ترکیبی یافته و معانی خاص پدید آورده که از آن جمله است:
- بانک آب، زمزمه ٔ آب. آواز آب. شُرشر آب:
اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست
بانگ آب هیرمند آمد بگوشم ناگهان.
فرخی.
جوی امید رفت خاقانی
لیک ازو بانگ آب نشنیدم.
خاقانی.
- بانگ اذان، آوای اذان گفتن مؤذن. بانگ نماز:
خواهرش گفتا که این بانگ اذان
هست اعلام و شعار مؤمنان.
مولوی.
- بانگ افتادن در...، شایع شدن. خبری در افواه پخش شدن:
ناگهان بانگ در سرای افتید
که فلان را محل وعد رسید.
سعدی (صاحبیه).
- بانگ اﷲ،بانگ صلوه و اذان. (آنندراج). بانگ نماز. (ناظم الاطباء).
- بانگ اﷲ اکبر، بانگ اذان. (ناظم الاطباء):
یک طرف ناله ٔ خروس سحر
بانگ اﷲ اکبر از یکسر.
؟
و رجوع به بانگ اذان شود.
- بانگ بامزَد، بانگ کوس و نقاره. آن بانگ که در بام (بامداد) زنند:
دختر بخت را جز ازدر تو
بر فلک بانگ بامزد مرساد.
خاقانی.
و رجوع به بامزد شود.
- بانگ بر فلک بردن، آوا و فریاد بفلک رساندن. نعره به افلاک رساندن:
شمع گویای من خموش نشست
من چرا بانگ بر فلک نبرم.
خاقانی.
- بانگ برگرفتن، فریاد و غوغا برداشتن. داد و فریاد کردن. هوراه انداختن:
ای بانگ برگرفته به دعویها
چندانکه می نباید چندانی.
ناصرخسرو.
- بانگ بلال، کنایه از اذان است بدان جهت که بلال مؤذن پیغمبر اکرم بوده است:
جز صورت محبت نرسد هیچ بگوشم
گر ناله ٔ ناقوس و گر بانگ بلال است.
یغما.
- بانگ بلند، آوای رسا که تا دور برود. آوای بلند:
هر زمان برکشد ببانگ بلند
این سیه چاه ژرف این دولاب.
ناصرخسرو.
شبی بانگ بوق آمد و تاختن
کسی را نبد آرزو ساختن.
فردوسی.
- بانگ پشه، وزوز پشه. آوای پشه هنگام بال زدن. آوای اندک و آهسته و نرم:
بانگ پشه مگذران بر گوش جم
گر فرستی لحن عنقایی فرست.
خاقانی.
- بانگ تبیره، بانگ دهل:
خروشیدن تازی اسبان ز دشت
ز بانگ تبیره همی برگذشت.
فردوسی.
- بانگ جرس، آوای جرس. آواز زنگ کاروان یا زنگ های دیگر که در قدیم معمول بود:
از آن مرز نشنید آواز کس
غو پاسبانان و بانگ جرس.
فردوسی.
غو پاسبانان و بانگ جرس
همی آمد از دور و از پیش و پس.
فردوسی.
مرغی دیدم نشسته بر باره ٔ طوس
در پیش نهاده کله ٔ کیکاوس
باکلّه همی گفت که افسوس افسوس
کو بانگ جرسها و کجا ناله ٔ کوس.
خیام (؟).
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
اینقدر هست که بانگ جرسی می آید.
حافظ.
در قافله ای که اوست دانم نرسم
این بس که رسد ز دور بانگ جرسم.
جامی.
عشق آمد و از حلقه ٔ در بانگ جرس ریخت
برخاست صفیری که بیابان به قفس ریخت.
ملاقاسم مشهدی.
- بانگ چنگ، بانگ ساز:
به مرو اندر از بانگ چنگ و رباب
کسی را نبد جای آرام و خواب.
فردوسی.
بر سماع چنگ او باید نبید خام خورد
می خوش آمد خاصه اندر مهرگان با بانگ چنگ.
منوچهری.
بیاد شهریارم نوش گردان
به بانگ چنگ و موسیقار و طنبور.
ما می به بانگ چنگ نه امروز می کشیم
بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید.
حافظ.
- بانگ خروس، آوای خروس:
آمد بانگ خروس مؤذن میخوارگان
صبح نخستین نمود روی به نظارگان.
منوچهری.
- بانگ خلیل اللهی، کشتی گیران چون حریف را از جا بردارند و خواهند که بر زمینش بیندازند بانگ اﷲ اکبر می کشند و آنرا بانگ خلیل اللهی گویند زیرا که آن حضرت همه وقت در نشست و برخاست اﷲاکبر می گفت. (از آنندراج). نعره ٔ اﷲ اکبر که پهلوانان در وقت کشتی گرفتن زنند. گویا وجه تسمیه این است که به اعتقاد پهلوانان اﷲ اکبر ورد ابراهیم خلیل بوده است. (از فرهنگ نظام):
گوش برحرف تو باشند ز مه تا ماهی
گاه کشتی چوکنی بانگ خلیل اللهی.
میرنجات (از آنندراج).
- بانگ دولاب، آوای چرخ چاه. آوای چرخی که با آن آب از چاه کشند:
بر کنار دو جوی دیده ٔ من
بانگ دولاب آسمان بشنو.
خاقانی.
- بانگ دهل، بانگ تبیره. آوای طبل:
گویند که راز وی از خلق نگهدار
بانگ دهل و کوس کجا داشت توان راز.
سوزنی.
چو بانگ دهل هولم از دور بود
بغیبت درم عیب مستور بود.
سعدی.
- بانگ رباب، آوا که از رباب (ساز) گاه نواختن برآید:
به مرو اندر از بانگ چنگ و رباب
کسی را نبد هیچ آرام و خواب.
فردوسی.
چون چنگ خود نوحه کنان مانند دف بر رخ زنان
وز نای حلق افغان کنان بانگ رباب انداخته.
خاقانی.
- بانگ رس، آن قدر از مسافت که آواز تواند رسید. مخفف بانگ رسنده. رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- بانگ روارو، کنایه از دم صور باشد. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (برهان قاطع). صوراسرافیل. (از ناظم الاطباء).
- || کنایه از بانگی بود که پیش روی پادشاهان وقت سواری بزنند. (انجمن آرای ناصری). بانگ اهتمام و تزک که نقیبان پیشاپیش پادشاهان در وقت سواری و رفتن بجائی زنند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). بانگ دور شو کورشو:
بالاگرفته بانگ روارو ز هر کران.
قاآنی.
- بانگ رود، صدای رودخانه:
بس لطیف آمد به وقت نوبهار
بانگ رود و بانگ کبک وبانگ تر.
رودکی.
- بانگ زدن، فریاد کردن. ورجوع بهمین ترکیب در ردیف خود شود.
- بانگ زیر، مقابل بانگ بم. فریاد نازک و تند:
کرا بانگ و نامش شود زیرخاک
چه شادی کند خیره بر بانگ زیر.
ناصرخسرو.
- بانگ ساز.
- بانگ سبحانی، کنایه از شطحیات صوفیانه. اشاره به سخن بایزید که صوفیان معتقدند که در غلبه ٔ توحید و مقام فنأفی اﷲ گفته است: سبحانی ما اعظم شأنی. (از یادداشتهای گوهرین بر اسرارنامه ص 346).
- بانگ سرود، بانگ ترانه:
ز بس ناله ٔ نای و بانگ سرود
همی داد دل جام می را درود.
فردوسی.
ز نالیدن بوق و بانگ سرود
هواگشت از آواز بی تار و پود.
فردوسی.
برآمد دگر باره بانگ سرود
دگرگونه ترساخت (باربد) آوای رود.
فردوسی.
- بانگ صبح، کنایه است از اذان. بانگ نماز:
تا نشنوی ز مسجد آدینه بانگ صبح
یا از در سرای اتابک غریو کوس.
سعدی (گلستان).
- بانگ صلوه، بانگ اذان. بانگ نماز:
علی را بخواند و گفت یا علی بلال را بخوان تا بانگ صلوه کند. (قصص الانبیاء ص 137).
- بانگ صلوات، آوای درود:
بانگ صلوات خلق از دور پدید آید
کز دور پدید آید از پیل تو عماری.
منوچهری.
- بانگ طبل، بانگ تبیره. بانگ دهل:
ایمن اندر نظاره گاه سپهر
گوش جانت ز بانگ طبل رحیل.
انوری.
بانگ طبلت نمی کند بیدار
تو مگر مرده ای نه در خوابی.
سعدی.
نمیدانی که آهنگ حجازی
فروماند ز بانگ طبل غازی.
سعدی (گلستان).
- بانگ طشت، آوای طشت. آوایی که از اصطکاک طشت با چیزی یا اصابت چیزی بطشت برآید:
بانگ طشت سحر جز لعنت نماند
بانگ طشت دین بجز رفعت نماند.
مولوی.
کنایه از فاش شدن راز است.
- بانگ عنقا، آوای عنقا.
- || نام پرده ایست از موسیقی. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (هفت قلزم) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء):
ز دستان قمری درو بانگ عنقا
ز آواز بلبل درزخم مزمر.
سنائی.
- بانگ کوس، بانگ طبل در جنگ:
نعت صدر نبوی به که به غربت گویم
بانگ کوس ملکی به که به صحرا شنوند.
خاقانی.
نفس را کامل نماید درد فقر و سوز عشق
بانگ کوس از ضربت است و بوی عود از آذر است.
خاقانی.
- بانگ مرغ، آوای مرغ. صدای پرندگان خوش الحان. آوای خروس و بلبل و جز آن:
کوس را دیدی فغان برخاسته
بانگ مرغان بین چنان برخاسته.
خاقانی.
گفت باورنداشتم که ترا
بانگ مرغی چنین کند مدهوش.
سعدی.
- || کنایه از سحرگاه و صبحدم:
در مغاک افکنند و خون ریزند
چون شودبانگ مرغ بگریزند.
؟
- بانگ مرغ زندخوان، آوای بلبل. کنایه از مغ است و آنکه قطعات کتاب زندو اوستا زمزمه کند:
پند آن پیر مغان یاد آورید
بانگ مرغ زندخوان یاد آورید.
خاقانی.
من به بانگ مؤذنان کز میکده
بانگ مرغ زندخوان آمد برون.
خاقانی.
- بانگ مؤذن، اذان.بانگ نماز:
بانگ مطرب را فراوان کمتری از ده پشیز
بانگ مؤذن را فزایی از صد و پنجاه من.
ناصرخسرو.
- بانگ نبرد، آوای گیرودار معرکه. همهمه وخروش که از آویزش مردان جنگ برآید کنایه از آوای چکاچاک شمشیر و نیزه و گرز. فریاد و شور و غلغله جنگاوران است در رزم:
به من گفت برخاست بانگ نبرد
که داند ز گیتی که برکیست گرد.
فردوسی.
- بانگ نشاط، کنایه از آوای خوش و شادی است:
تازنده همیشه چون سواری
با بانگ نشاط و شادمانی.
ناصرخسرو.
- بانگ نماز، بانگ صلوه و اذان. (آنندراج). اذان. (ناظم الاطباء). ورجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- بانگ نوش نوش، آن بانگ که هنگام باده خواری حریفان به شادی یکدیگر برکشند.بانگ نوشانوش:
هرشرب سردکرده که دل چاشنی گرفت
با بانگ نوش نوش چشیدم به صبحگاه.
خاقانی.
- بانگ و تلاج، هیاهو. هیابانگ. تاغ و توغ:
شب بیامد بر درم دربان تاج
در بجنبانید با بانگ و تلاج.
طیان.
- بانگ و علالا، هیابانگ. هلالوش. بانگ و فریاد:
این مسخره با زن بسگالید و برفتند
تا جایگه قاضی با بانگ و علالا.
نجیبی (فرهنگ اسدی نخجوانی).
زآنهمه بانگ و علالای سگان
هیچ واماند ز راهی کاروان.
مولوی.
- بانگ هاون، آوای هاون.
- ببانگ بلند گفتن، به آوای رسا ادا کردن مطلبی برای تأکید یا گاه فراخواندن کسی. مقابل آهسته گفتن. گفتن که همه بشنوند:
عشق به بانگ بلند گوید خاقانیا
یار عزیز است سخت، جان تو وجان او.
خاقانی.
دلم خوش است و به بانگ بلند می گویم
که من نسیم حیات از پیاله می جویم.
حافظ.
- بلندبانگ، آنچه آوای بلند داشته باشد:
ای طبل بلندبانگ در باطن هیچ.
سعدی.
نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس
بلندبانگ چه سود و میان تهی چو درای.
سعدی.
- گاه بانگ خروس، هنگام بانگ خروس، کنایه از سحرگاه. بامداد پگاه:
ببود آن شب و گاه بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس.
فردوسی.
شب تیره هنگام بانگ خروس
از آن دشت برخاست آوای کوس.
فردوسی.
وز آنسو همی برخروشید طوس
شب تیره تا گاه بانگ خروس.
فردوسی.
به شبگیر هنگام بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس.
فردوسی.
|| آوازه ٔ دین محمد (ص). علم شریعت اسلام. (ناظم الاطباء).
|| شهرت. آوازه. صیت. اشتهار: اسکندر مردی بوده است با طول و عرض و بانگ و برق. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 91).
نام و بانگ تو رسیده ست به هرشاه و ملک
زر و سیم تو رسیده ست به هر شهر و دیار.
فرخی.
بر چرخ رسید بانگ و نامم
منگر به حدیث نرم و پستم.
ناصرخسرو.
کرا بانگ و نامش شود زیر خاک
چه شادی کند خیره بر بانگ زیر.
ناصرخسرو.
ای حجت خراسان بانگت رسیده هرجا
گویی کز آسمان برسنگ اوفتاده طشتی.
ناصرخسرو.
بر فلک مشهور و کار و بارشان در هر درج
در زمین مذکور و نام و بانگشان درهر وطن.
سنایی.
مادرم کرد وقت نزع دعا
که ترا بانگ و نام سرمد باد.
خاقانی.
- گلبانگ، گلبام. آواز کشیدن شاطران و معرکه گیران و امثال ایشان باشد. (برهان قاطع):
کجاست اشقر و گلبانگ عم پیغمبر...
ناصرخسرو.
- || بانگ بلبل را گویند. (برهان قاطع).
- || آواز. چهچهه:
بلبل به شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
میخواند دوش درس مقامات معنوی.
حافظ.
و رجوع به گلبانگ شود.
- یک بانگ زمین، مقداری راه. فاصله ای که یک بانگ رسد: پس برفتند به مصر ناحیت پدر مادر وی بود آنرا مؤتکفات گفتندی و این پنج ده بودند به حد فلسطین هم از شام است و از هر دیه تا بدیگر دیه بانکی زمین است و بهر دیهی اندر صدهزار مرد بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). پس مهاجر و انصار همه با او پیاده برفتند چون از در مدینه چند بانگی برفت ابوبکر بایستاد و مردمان را بدرود کرد. (ترجمه طبری بلعمی). چون سلطان برنشست و یک بانگ زمین برفت ابر درکشید و باد برخاست و برف و دمه درایستاد. (چهارمقاله ٔ عروضی).
|| بانگی زمین، نعره واری. آن اندازه مسافت که بانگی رود. مسافتی که آواز تواند پیمود. نظیر تیر پرتاب که مقدار مسافتی است که تیر پرتاب شده طی کند: و اسامه برنشسته با سپاه همی رفتند، چون از در مدینه چند بانگی زمین برفتند بوبکر رضی اﷲ عنه بایستاد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).

بانگ. [ن َ] (اِ) حب البان. (فرهنگ جهانگیری). حب البان را گویند و آنرادر دواها بکار دارند. (برهان قاطع). نوع درختی است که گل خوشبو دارد و تخم هم دارد که در عربی آن را حب البان و درخت را قضیب البان گویند. (فرهنگ شعوری ج 1ص 174). ثمر درخت بان که به تازی حب البان گویند. (ناظم الاطباء). بانک. بان. و رجوع به بانک و بان شود.


قلم

قلم. [ق َ ل َ] (ع مص) چیدن و تراشیدن ناخن و جز آن را. (منتهی الارب). || قطع کردن. (اقرب الموارد). در اقرب الموارد قلم به فتح اول و سکون دوم را قطع کردن چیزی و چیدن ناخن معنی کرده است.
- قلم شدن، دو نیمه شدن. قطع شدن. شکسته شدن. از یکدیگر جداشدن. قلم شدن دست یا پای، قطع شدن استخوان آن با یک زخم:
چو نیزه قلم شد به گرز و به تیغ
همی خون چکانید مانند میغ.
فردوسی.
هر دون که برخلاف تو گیرد قلم بدست
حقاکه از نهیب تو دستش قلم شود.
سیدحسن غزنوی.
چو دست را به قلم برد و عدلنامه نوشت
قلم شود بسر تیغ داددست تنم.
سوزنی.
بخود پیچید فلفل از سواد خال هندویت
قلم شد دار چینی از حدیث تندی خویت.
محسن تأثیر (از آنندراج) (از ارمغان آصفی).
- قلم قلم کردن، با شمشیر و کارد و جز آن چیزی راچون چوب و استخوان به قطعات جدا کردن.
- قلم کردن، کنایه از دو پاره کردن چیزی باشد به یک ضرب. (آنندراج) (برهان). دونیم کردن. جدا کردن. (انجمن آرای ناصری):
به یک زخم صد نیزه کردی قلم
خروشان و جوشان چو شیر دژم.
فردوسی.
- || بریدن در عرض چیزی را که بسیار گنده نباشد مانند شاخ نورسته یا دست و انگشت و امثال آن مثلاً نگویند تنه ٔ درخت چنار را قلم کردم بلکه گویند شاخ آن را قلم کردم و دست فلان را قلم کردم و از اینجاست که بعضی گفته اند بریدن به یک ضربت است زیرا که در چیزهای گنده صورت نمی بندد. (آنندراج):
گر دست بر قلم بنهد بی اجازتت
تیر فلک سپهر کند دست او قلم.
سلمان (از آنندراج).
|| (اِ) طرز و شیوه ٔ نگارش خط با سبک نوشتن خط. رسم خط. شیوه ٔ خط. (یادداشت مؤلف): این قلم کلهر است، خط اوست.
قلمهای اسلامی، خطهای اسلامی. روایات در اقسام قلم های اسلامی تا حدی متشتت است. آنچه از مجموع روایات بدست می آید آن است که قلم اسلامی از آغاز همان قلم نبطی بوده است که آن را «النسخی » و «الدارج » مینامیده اند و عرب مستقیماً از نبطی متأخر گرفته بود و بعد از معاشرت اعراب با مردم حیره و بنای کوفه در جنب حیره خطی که آنهم تقلیدی از خط نبطی بود شایع شد که او را حیری یا جزم میخواندند. ابن الندیم گوید: در آغاز دولت اسلام چهار خط معمول گردیده بود به این اسم: خط مکی، خط مدنی، خط بصری، خط کوفی و در خط مکی و مدنی الفها بسوی راست کج بود و در شکل او کمی خوابیدگی به سمت بالای انگشتان پدیدار بود و این چهار خط را قطبه نامی در عهد بنی امیه کامل کرد و بعدها از این چهار خط اقلام دیگری استخراج گردید و در اوایل دولت بنی عباس دوازده قلم در نزد خوشنوسیان متداول گردیده بود که مشهورترین آنها این است: 1- قلم طومار کبیر که در طومار کامل بوسیله ٔ برگ خرما یا قلم می نوشتند و نامه ها که بپادشاهان میفرستادند با این قلم نوشته میشد. 2- قلم ثلثین. 3- قلم ثلاثین. 4- قلم زنبور. 5- قلم مفتح. 6- قلم حَرَم (جَزم). 7- قلم مؤامرات. 8- قلم عهود. 9-قلم قصص. 10- قلم خرفاج و از این اقلام باز اقلام و خطوط دیگری بوجود آمد و به بیست وپنج قلم رسید و در عهد مأمون خوشنویسی رنگ و آبی به خود گرفت و در آن عهد قلم مرصع و قلم نساخ و قلم ریاسی منسوب به مخترع آن فضل بن سهل ذوالریاستین و قلم رقاع و قلم غبار الحلیه و قلم ثلث و قلم محقق و قلم منثور و قلم الوشی و قلم مکاتبات و قلم نرجس و قلم بیاض نیز بوجود آمد. بیست خط از این خطوط از خط کوفی بوجود آمده بود که هرکدام خاص نوعی از نوشته های مهم بود چون قرآن و مجلات و طومارها و نامه های درباری و بعضی دیگر مثل خط نسخ و خط محقق و خط مشق و ثلث و مدور و راسی و رقاع خاص کتب و احادیث و اشعار و مراسلات معمولی بود و از عهدمأمون ببعد این خطوط ترقی کرد و قلم ریاسی متداول گردید تا ابن مقله خط نسخ را موزون و زیبا ساخت و آن را لایق آن قرار داد که قرآن را بدان خط بنویسند. خلاصه اینکه خطوط اصلی عرب دو خط کوفی و نسخ بود و از آن دو، قلمهای گوناگون بوجود آمد و در قرن هفتم و هشتم هجری بتدریج خط کوفی رو بزوال نهاد و خطوطی که در آن زمانها یعنی بعد از قرن هفتم معمول بوده است از اینقرار است: نسخ، ثلث، تعلیق، ریحانی، محقق، رقاع و از این شش خط نیز بعدها خطوط دیگر اختراع شد که بایداختراع آن را به ایرانیان منسوب بداریم و خلاصه ٔ آن بقرار ذیل است: قلم مقرمط، قلم باریک، قلم نستعلیق، قلم شکسته، قلم ثلث و قلم تعلیق و نسخ. رجوع به هریک از این کلمات شود. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 225 و 226) (الفهرست ابن ندیم صص 11- 12) (آداب اللغه العربیه ج 1 ص 205) (البیان و التبیین جاحظ ج 2 ص 83) (سبک شناسی ملک الشعراء بهار ج 1 صص 95- 96). و رجوع به صبح الاعشی ج 3 ص 51 ببعد شود.
|| خامه. (کشاف اصطلاحات الفنون). غرو یا خامه ٔ تراشیده. (منتهی الارب). الیراعه یکتب بها و آن فَعَل به معنی مفعول است چون حَفَر به معنی محفور و از اینروآن را قلم نخوانند مگر پس از تراشیدن و پیش از آن قصبه و یراعه خوانده شود. (از اقرب الموارد). نی نازک که با یک سوی تراشیده ٔ آن نویسند. (یادداشت مؤلف).نی نازک و غالباً رنگین که یک سر آن تراشند و بنوکی منتهی کنند و به مرکب زده و بدان نویسند. (یادداشت مؤلف). در معرفت تراشیدن قلم، بدانکه در علم خط معرفت تراشیدن قلم از لوازم است و گفته اند خیر الاقلام مااستحکم نضجه فی جرمه و نشف مأه فی قشره و قطع بعد القاء بدره. و در تراشیدن قلم چهار چیز را باید ملاحظه کرد: فتح و تحت و شق و قط. اما فتح عبارت است از قطع اولی که به نسبت با عرض باشد و آن در قلمی باشد که صلابت داشته باشد بیشتر باید و قلمی که نرم باشد کمتر. و تحت عبارت است از قطعی که به نسبت با طول بود پس اگر تحت در اطراف قلم کند باید که هر دو کناره ٔ او به نسبت با شق متساوی بود چنانکه از فتح به سر قلم میرسد باریکتر میگردانند تا جریان مرکب به آسانی شود و اگر تحت درونه او کند آن بحسب صلابت و رخاوت شحمی که در درونه ٔ او باشد متفاوت گردد و اگر شحم او سخت باشد باید که روی او را بسیار نتراشد و اگر نرم باشد تمام آن شحم را بردارد تا مجرای او صافی شود و زودخراب نگردد. و شق نیز بحسب اختلاف قلم در صلابت و رخاوت و اعتدال متفاوت گردد، اگر قلم سخت باشد باید که بفتح رسد و گاه بود که از آن نیز بگذرد و اگر نرم باشد نیمه ٔ آن بس بود و اگر معتدل باشد چنان کند که تافتح بمقدار سبعی بماند. و اما قط بهترینش آن بود که محرف باشد یعنی جانب راست او چون در دست گیرد اندکی مرتفع باشد و باید که چنان در دست گیرد که اطراف انگشت وسطی و سبابه و ابهام هر سه بر قلم باشد بتساوی و قلم را اندکی بالاتر از فتح بگیرد. (از نفایس الفنون ص 11 تا 12). مترادفات قلم از اینقرار است: ترک سیه عذار، رومی زنگی جبین، سیه بادام، گنگ سخن چین، طوطی زرین قفس، ماهی مشکین زبان. (مجموعه ٔ مترادفات ص 274).
- ارباب قلم، نویسندگان. رجوع به اهل قلم شود.
- از قلم افتادن، ساقط شدن. فراموش شدن.
- اهل قلم، نویسنده: از آن محتشم تر در آن روزگار از اهل قلم کسی نبود. (تاریخ بیهقی). رجوع به ارباب قلم شود.
- به قلم آمدن، نوشته شدن. مجاب آمدن.
- به قلم آوردن، به حساب آوردن. محسوب داشتن است.
- به قلم رفتن، با نبودن در شماری بدان شمار درآمدن: فلان، عالم بقلم رفته است با آنکه عالم نیست و هیچ نداند.
- در قلم آمدن:
ای پیش از آن که در قلم آید ثنای تو
واجب بر اهل مشرق و مغرب دعای تو.
سعدی.
چو خضر منقبتت در قلم نمی آید
چگونه وصف تو گوید زبان مدحت خوان.
سعدی.
- رفع قلم، رفعحکم. رفع تکلیف.
- قلم آهنی، که نوک آن از آهن است، سرقلم، قلم فرانسه.
- || میله ای باریک و به اندازه ٔ قلم و نوک پهن و تیز از آهن که بنایان و سنگتراشان و حکاکان برای خراشیدن سنگ یا سوراخ کردن بنا و یا کنده کاری بر فلزات بکار برند.
- قلم ِ افشان، قلمی که برای افشاندن طلا و نقره باشد. (آنندراج). قلم طلا کاری. (ناظم الاطباء):
دارد انگشت نما معنی رنگین مفید
در صف اهل سخن چون قلم افشانم.
مفید بلخی (از آنندراج).
- قلم انداز، بی سعی در حسن خط. نوشتن سرسری. نوشتن نه با دقت.
- قلم اندازی کردن، غفلت کردن و اهمال نمودن و سهو کردن در تحریر. (ناظم الاطباء).
- قلم به دم شمشیر افتادن، دندانه دار شدن شمشیر و برگشتن دم آن. (از آنندراج) (از غیاث) (ناظم الاطباء).
- قلم خط بر آفتاب راندن، کنایه از ریش برآوردن. (ناظم الاطباء):
چو خطش قلم راند بر آفتاب
یکی جدول انگیخت از مشک ناب.
نظامی.
- قلم برخاستن، رفع قلم. مرفوع القلم شدن. ساقط شدن و از میان رفتن تکلیف.
- قلم عافیت برخاستن، بهبود نیافتن است. به نشدن. پیوسته بیمار بودن:
ورق خوبی معشوق ز هم برکردند
قلم عافیت از عاشق شیدا برخاست.
سعدی.
رجوع به قلم بر کسی نبودن شود.
- قلم برداشتن و قلم برگرفتن از کسی، رفع قلم و مرفوع القلم ساختن او را. (آنندراج). تکلیف از او برداشتن است. مکلف نبودن:
از جنون گفتم قلم بردارد از من روزگار
در بن هر ناخنم سودا نیستانی شکست.
صائب (از آنندراج).
از دیوانه قلم برداشته شده است.
- || گناهان و جرایم را ثبت نکردن. به عقیده ٔ عوام روز نهم ربیع قلم برداشته میشود:
چون قلم برداشتست از مردم دیوانه حق
نی چرا در ناخن من میکند سودای خشک.
صائب (آنندراج).
- قلم بردن در چیزی، خط زدن و حذف کردن بخشی از آن و اضافه کردن چیزی. مخدوش کردن.
- قلم بردن در نوشته، تغییر دادن در آن. بعضی کلمات آن را زدن یا عوض کردن.مخدوش ساختن است.
- قلم بر سر زدن چیزی را، قلم زدن بر چیزی. (آنندراج). محو کردن. از بین بردن:
ما سیه بختان تفاوت را قلم بر سر زدیم
هم چو مژگان سر ز یک چاک گریبان برزدیم.
صائب (از آنندراج).
- قلم بر کسی نبودن، مکلف نبودن. تکلیف نداشتن است. ملزم به احکام شرع نبودن: بر مست قلم نیست، تکلیف نیست. مرفوع القلم است. رجوع به قلم برخاستن شود.
- قلم برگرفتن، قلم برداشتن است. تکلیف برداشتن:
ز اهل جهان بسکه قلم برگرفت
از کرمش عقل جنون درگرفت.
میرخسرو (از آنندراج).
- قلم برداشتن، قلم بدست گرفتن و شروع به نوشتن کردن.
- قلم بستن برکسی، کنایه از زایل کردن قدرت کتابت و نویسندگی از کسی. (آنندراج). قلم بستن در بیت زیر، بمعنی از عهده برنیامدن. عاجز ماندن:
در ارژنگ این نقش چینی پرند
قلم بست بر مانی نقش بند.
نظامی (شرفنامه چ مرحوم وحید).
- قلم بند، مرقوم و مسطور و مندرج و ثبت شده و در حساب آمده. (ناظم الاطباء).
- قلم بندی، دستخط و رقم و امضاء و اقرار و قول و عهد. (ناظم الاطباء).
- قلم به ناخن شکستن، بسزا رسانیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). رجوع به قلم در ناخن شکستن شود.
- قلم ِ پَر، قلم که از ساق پر مرغان میکردند.
- قلم جدول، قلمی که بدان جدول کشند. خامه ٔ جدول کشی. کنایه ازراست و درست و بی خطا:
قلم جدول بود کلک بنانش
بحرف کژ نمی گردد زبانش.
طاهروحید (از آنندراج).
غیر حرف راستی در نامه ٔ من ثبت نیست
سرنوشتم از قلم جدول مگر تحریر شد.
اشرف (از آنندراج).
- قلم جعد کردن، کنایه از نوشتن و رقم کردن. (آنندراج) (برهان) (انجمن آرای ناصری). کتابت کردن. (ناظم الاطباء):
تیر فلک کو بقلم می شکافت
کرد قلم جعد، ثنای تو یافت.
میرخسرو (ازآنندراج).
دکانت از پی جرمم قلم چه جعد کند
که موبمو ز پریشانیم به اقرار است.
میرخسرو (ازآنندراج).
- قلم چرا، خطی بد و لایقرء. خرچنگ قورباغه ای. پای کلاغ. (یادداشت مؤلف).
- قلم خوردن در ارقام و نوشته ها، خط خوردن. باطل شدن.
- قلم خورده، چیزی که قلم بطلان بر آن کشند:
نکوشم که بختم لگدکوب شد
مرکب قلم خورده شد خوب شد.
حسن بیگ رفیع (از آنندراج).
- قلم داخل خط ساختن، کنایه از اصلاح دادن خط. (آنندراج):
کس نمیسازد قلم داخل خط استاد را
رومده در خط مشکین خانه ٔ شمشاد را.
صائب (از آنندراج).
- قلمداد کردن، بشمار آوردن. بحساب آوردن. شمردن.
- قلم در خارش آوردن، نوشتن است. (از آنندراج).
- قلم در سر کشیدن، خط کشیدن. محو کردن. باطل ساختن:
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
اختیار آن است کو قسمت کند درویش را.
سعدی.
رجوع به قلم زدن شود.
- قلم در سیاهی نهادن، آماده ٔ بدبختی شدن. رقم بدبختی نوشتن برای کسی. بدی و مصیبت برای کسی مقدور ساختن است. (ارمغان آصفی) (آنندراج):
بزرگیش سر در تباهی نهاد
عطارد قلم در سیاهی نهاد.
سعدی (از آنندراج).
- || کنایه ازخط بطلان کشیدن بر حرف کسی. (انجمن آرای ناصری). کنایه از قلم بر سخن کسی کشیدن. (برهان).
- قلم درکشیدن، کنایه از محو کردن. (برهان). باطل ساختن است.خط بطلان کشیدن:
توانم که تیغ سخن برکشم
جهانی سخن را قلم درکشم.
سعدی.
نه چنان کز پس قرانی چند
قلمش درکشد سپهر بلند.
نظامی.
- قلم رفتن، مقدر شدن. (ارمغان آصفی):
به بدبختی و نیکبختی قلم
برفته ست وما بیخبر در شکم.
سعدی.
پیدا بود که بنده به کوشش کجا رسد
بالای هر سری قلمی رفته از قضا.
سعدی.
- قلم در ناخن شکستن، نی در ناخن شکستن است. (آنندراج). که نوعی از تعذیب سخت بوده است و آن چنان است که قلم بسیار باریک و سرتیز تراشیده در ناخن میشکستند. (ارمغان آصفی).
- قلم دست، کسی که به قلم کار کند. (غیاث اللغات). کاتب و نویسنده و محرر. (ناظم الاطباء):
شقایق کش لوح جام و سبو
قلم دست طراحی رنگ و بو.
طغرا (از آنندراج).
- || قلم دست ابزاری است فولادین بشکل استوانه که جهت جا انداختن سنگ روی انگشتر و غیره بکار میرود و آن اقسامی دارد: قلم دست چهارگوش، قلم دست نیم گرد، قلم دست تخت.
- قلم دیده، کنایه از نوشته شده و مبتذل. (آنندراج). نوشته. (ناظم الاطباء):
نظامی که در رشته گوهر کشید
قلم دیده ها را قلم درکشید.
نظامی.
- قلمران، نویسنده.
- قلم راندن، قلم جعد کردن. (آنندراج). نوشتن است.
- || متوجه وظائف ساختن:
زهی پیغمبری کز بیم و امید
قلم راند بر افریدون و جمشید.
نظامی.
- || خط کشیدن. پدید آوردن. نقش کردن:
تویی برترین دانش آموز پاک
ز دانش قلم رانده بر لوح خاک.
نظامی.
- || حکم کردن. مقدر گرداندن: تقدیر آفریدگار... که در لوح محفوظ قلم چنان رانده است تغییر نیابد. (تاریخ بیهقی).
قضا راند چون روز اول قلم
شد این بیت من بر سر من رقم.
ظهوری (از آنندراج).
نرانده اند قلم بر مراد آدمیان
نداده اند کسی را زحلم و علم خبر.
ناصرخسرو.
- قلم رفتن، مقدر شدن. (آنندراج):
چه توان کرد آنچه بود بُوَد
بوده ٔ حکم و رفته ٔ قلم است
اگر زو مرا رنج خواهد فزود
قلم رفت و این بودنی کار بود.
فردوسی ؟
قلم بآمدنی رفت اگر رضا بقضا
دهی و گر ندهی بودنی بخواهد بود.
سعدی.
قلم به طالع میمون و بخت بد رفته ست
اگر تو خشم کنی ای پسر و گر خشنود.
سعدی.
- || بالغ گشتن است. مکلف شدن. واجب شدن حکم شرعی بر کسی بخاطر رسیدن او بسن بلوغ: گفتم تا کجا، گفت بخانه خدای گفتم تو خردی و قلم بر تو نرفته است. (حاشیه ٔ احیاء العلوم).
- قلم زدن، نوشتن است. قلم جعد کردن. (آنندراج):
قلم زد سال تاریخ جلوسش در سقر مالک
یکی از ظالمان کم گشت تاریخ وفات او.
واله (از آنندراج).
تو ساغر میزدی با دیگران شاد
قلم شاپور میزد تیشه فرهاد.
نظامی.
- || محو و باطل کردن با کشیدن خطی بر نوشته ٔ آن. قلم زدن بر چیزی، کنایه از محو و ناپدید کردن. (آنندراج):
حافظ آن روز طربنامه ٔ عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد.
حافظ.
- قلم زدن، کنده کاری کردن بر فلزات.
- قلم زده، خط بطلان کشیده. خطخورده. قلم خورده.
- || که در آن صفت قلمزنی به کار رفته است.
- قلم زن، دبیر. نویسنده. (برهان):
یکی تیغ داند زدن روزگار
یکی را قلم زن کند روزگار.
حافظ.
قلم زن نگهدار و شمشیرزن
نه مطرب که مردی نیاید ز زن.
قلم گفتا که من شاه جهانم
قلم زن را به دولت میرسانم.
- قلم زنی، کندوکاری بر فلزات.
- قلم سرب، قلم فرنگی. (آنندراج). مداد. (ناظم الاطباء).
- قلم سرشدن و قلم سرکردن، ابتدا به تحریر شدن و کردن. (آنندراج).
- || تراشیده شدن قلم و تراشیدن آن. (آنندراج):
اگر ذوق سخن دارد برو صائب قلم سرکن
کسی این عقده را بی ناخن اعجاز نگشاید.
صائب (از آنندراج).
- قلم شکستن، از قلم انداختن است. به حساب نیاوردن:
چون نقش وفا و عهد بستند
بر نام زنان قلم شکستند.
نظامی.
- قلم شکستن بر کسی، کنایه از حواله کردن و سپردن. (آنندراج):
پس آنگه قلم بر عطارد شکست
که امی نگیرد قلم را به دست.
نظامی (از آنندراج) (ارمغان آصفی).
- قلم شکسته، نام خطی است. این خط همان خط باریک قدیم است که عبدالمجید درویش در اواخر صفویه آن را اصلاح کرد و امروز رو بزوال است. (سبک شناسی ج 1 ص 97).
- قلم شنجرف،قلمی که با رنگ شنگرف نویسند. قلم فرورفته در مایع سرخ رنگ:
شده از یاد رخش خون پالا
مژه ٔ من قلم شنجرف است.
سراج المحققین (از آنندراج).
و مقصود از قلم شنجرف در بیت بالا مژه ٔ به خون آلوده است.
- قلم صنع و قلم قدرت، کنایت از حکم خداوند:
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد.
حافظ.
- قلم قدرت، قلم حکم خداوند. قلم صنع:
فکرت من در تو نیست در قلم قدرتست
کو بتواند چنین صورتی انگیختن است.
سعدی.
- قلم کردن، قلم درست کردن و آماده کردن آن برای نوشتن:
هر کس که حرفی از خط سبزش رقم کند
باید که از بنفشه و سنبل قلم کند.
فاخر بهبهانی.
- قلم کردار، به کردارقلم. مانند قلم. قلم وار:
کمر بندد قلم کردار سر در پیش و لب برهم
به هرحرفی که پیش آید بتارک چون قلم گردد.
سعدی.
- قلم کشی، نوشتن و کتابت. (آنندراج). تحریر و خوشنویسی. (ناظم الاطباء).
- قلم کشیدن، باطل کردن. حذف کردن. محو و ناپدید کردن. (آنندراج).
- قلم کشیدن بر جرایم کسی، بخشیدن گناهان او:
شنیدم که شاپور دم درکشید
چوخسرو بر اسمش قلم درکشید.
سعدی (از آنندراج).
سر از کوی صورت بمعنی کشید
قلم بر سر حرف دعوی کشید.
سعدی.
- قلم عفو کشیدن، بخشیدن گناهان:
عدل است اگر عقوبت ما بی گنه کنی
لطف است اگر کشی قلم عفو بر خطا.
سعدی.
من نگویم که طاعتم بپذیر
قلم عفو بر گناهم کش.
سعدی.
- قلم گرفتن، باطل کردن بابی یا دفعه ای از حساب و جز آن. قلم زدن. قلم کشیدن.
- دور کسی را قلم گرفتن، او را از این قاعده مستثنی کردن. او را نادیده و نابوده شمردن.
- قلم گیر، انگشت، بدان جهت که قلم را بخود گیرد:
تا قلم گیر دبیران چون مطرز برکشد
از قلم مشکین علم برروی کافور و حریر.
سوزنی.
- سه قلم گیر، کنایه از انگشتان ابهام و شهادت و وسطی از دست راست باشد. (یادداشت مؤلف):
بروز و شب سه قلم گیر من چو نقش کنند
سر مخاطبه ٔآن کریم هفت اقلیم.
سوزنی.
- قلم مقرمط، نوعی از خط است. این نام در تواریخ فارسی دیده شده است و شاید مختصرنویسی از خط رقاع یامقرمط بوده است که حروف را کوچک و کوتاه کرده به کار تحریرات سردستی میزده اند. (سبک شناسی بهار ج 1 ص 96). و رجوع به قلم شود.
- قلم نستعلیق، این قلم در قرن دهم هجری شهرت پیدا کرد و در ابتداء همان خط نسخ بود که آن را کوچک کرده و حروف آن را کوتاه تر می نوشتند و نسخه هایی از این خط از قرون هفت الی نه هجری ببعد در دست ما هست و تمام آن کتب به زبان فارسی است و شاید قبل از این تاریخ هم از این نوع خط دیده شود ولی آن همان است که در ضمن قلم باریک از آن یاد شد. در قرن نهم و دهم خط نستعلیق روی به اصلاح نهاد و اول کسی که آن را خوب نوشت میرعلی تبریزی است که معاصر تیموریه بود و آخرین کسی که این خط را کمال آورد میرعماد قزوینی است و پس از او ملا علیرضا تبریزی کتابدار شاه عباس که به علیرضا عباسی معروف است. (سبک شناسی ج 1 ص 67).
- قلم نسخ و ثلث و تعلیق، بوسیله ٔ یاقوت مستعصمی و میرزا بایسنقر و شمس الدین هروی و خواجه اختیار اصلاح شد، بعلاوه خط نسخ توسط میرزااحمد تبریزی جرح و تعدیلهایی شده و معمول است. (سبک شناسی ج 1 ص 97). و رجوع به قلم شود.
- قلم نسخ کشیدن، قلم بطلان کشیدن.منسوخ کردن:
رجم کن این لعبت شنگرف را
در قلم نسخ کش این حرف را.
نظامی.
- قلم نبودن (بر فلان)، یعنی حسابی و کتابی نبودن و معاف بودن. (برهان). حساب و پرسش نبودن. (آنندراج). تکلیف و حکم نبودن.
- قلم وار، به مانند قلم. مانند قلم. به کردار قلم:
خاقانی را بی قلم کاتب شاه
بگریست قلم وار بخوناب سیاه
هم بی قلمش کاتب گردون صد راه
انگشت شد انگشت و قلم ز آتش آه.
خاقانی.
همه ره سجده میبردم قلم وار
بتارک راه میرفتم چو پرگار.
نظامی.
هستند به بزم تو کمربسته قلم وار
بیجاده لبان طرب افزای تعب کاه.
سوزنی.
- همقلم، دو تن که کارشناس نویسندگی باشند. که هردو نویسندگی دانند. که هر دو دبیر باشند. دوتن که در کار نویسندگی با یکدیگر همکاری کنند:
دو هم جنس دیرینه ٔ هم قلم
نباید فرستاد یکجا بهم.
سعدی.
- یک قلم، کلاً. بدون استثناء: یک قلم من آنجا نرفته ام، بکلی.
- امثال:
قلم در کف دشمن است:
که ای نیکبخت این نه شکل من است
ولیکن قلم در کف دشمن است.
سعدی.
قلم رفته را چاره نیست.
|| (اصطلاح صوفیه) در لطایف اللغات آمده: قلم در اصطلاح صوفیه عبارت است از حضرت تفصیل که کنایت از واحدیت است و برخی گفته اند قلم عبارت است از نفس کل و بطور بعضی از لوح. قلم اعلی در نزد صوفیان عبارت است از عقل اول. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به تعریفات شود. || نی که بر کنیف گهواره گذارند تا بول بچه به کنیف شود. (یادداشت مؤلف). || بابت. جزء. گونه. فقره. (یادداشت مؤلف): چند قلم جنس خریدی. هر یک از بابت های سیاهه. هر یک از قسمتهای جزو سیاهه. ریز جمع یا خرجی. ریز سیاهه ٔ چیزها.
- قلم دادن، وانمود کردن. به حساب آوردن. به دروغ خود را منسوب بچیزی داشتن: خود را بیطرف قلم داد. خود را رئیس قلم میداد.
|| استخوانهای دراز دست و پای انسان و دیگر حیوانات. (ناظم الاطباء).
- قلم پا، استخوان پا:
این خط جاده ها که به صحرا نوشته اند
یاران رفته با قلم پا نوشته اند.
- قلم دست و پا، استخوان شتالنگ و آرنج:
قاصد نه مژده ای نه پیامی نه وعده ای
پای قلم چه شد قلم پا شکسته است.
نعمت خان عالی (از آنندراج).
گر از قلم گه تحریر بد برم شاید
ز بسکه از قلم دست دیده ام آزار.
محمدخان قدسی.
بعد از وفات هر قلم استخوان ما
سربسته نامه ای است ز راز نهان ما.
ذهنی کاشی (از آنندراج).
|| هر قسم از اقسام آراستن چون سرخاب و سفیداب و وسمه و سرمه و زنگک و ختات و روناس و غیره. (یادداشت مؤلف).
- به هفت قلم خود را آراستن، هر هفت کردن. (یادداشت مؤلف).
|| تیرقمار. تیر که میان قماربازان جولان دهند و گردانند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). نصیب که در قمار فرض کنند. (کشاف اصطلاحات الفنون). || درازی ایام بیوگی زن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

نام های ایرانی

بانگ

پسرانه، خبرکردن مردم، اذان (نگارش کردی: بانگ)

فرهنگ عمید

بانگ

آواز،
فریاد،
* بانگ زدن: (مصدر لازم)
فریاد زدن،
آواز برآوردن،
خواندن یا راندن کسی از روی خشم و غضب،
* بانگ نماز: اذان،


قلم

هر وسیله‌ای که با آن بنویسند، خامه، کِلک،
(اسم مصدر، اسم) [مجاز] نویسندگی،
[مجاز] شیوۀ نوشتن، سبک،
(زیست‌شناسی) [مجاز] هریک از استخوان‌های دست‌وپای انسان و سایر جانداران،
[مجاز] نوع، گونه،
شصت‌وهشتمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۵۲ آیه، نون‌والقلم،
واحد شمارش برخی اشیا،
* قلم راندن: (مصدر متعدی)
حکم کردن،
[قدیمی، مجاز] رقم زدن، رقم کردن، نوشتن،
* قلم زدن: (مصدر لازم) [مجاز]
نوشتن،
نقش کردن، نقاشی کردن،
حکاکی کردن،
* قلم شدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] قطع شدن، بریده شدن،
* قلم کردن: (مصدر متعدی) [مجاز]
بریدن،
چیزی را به شکل قلم قطع کردن،
* قلم کشیدن: (مصدر متعدی) [مجاز]
خط کشیدن، خط زدن،
حذف کردن،
نادیده گرفتن، بی‌توجهی کردن،

تعبیر خواب

بانگ

بانگ صدا است و آواز و این در خواب وجوه مختلف دارد. اگر در خواب دیدید که خودتان صدا سر داده اید و بانگ می کنید به طوری که بانگ شما آن قدر رسا و بلند است که تا دور دستها می رسد به شهرت و بزرگی می رسید و بسیار نیکو است. اما این در صورتی است که خودتان از شنیدن صدا ناراحت نشوید و از صدا و بانگ خوشتان بیاید اگر دیدید که دیگری بانگ سر داده و صدای او آن قدر رسا و بلند است که تا دور دست ها می رود و این صدا به گوش شما خوش آیند نیست و از آن خوشتان نمی آید خوابتان می گوید که کسی با شما رقابت می کند و این رقابت طوری است که شما از هم دوشی او بیمناکید و می ترسید. اگر بانگ زنی را در خواب خود شنیدید ولی صاحب صدا را نتوانستید ببینید نیکو نیست. اگر در خواب بانگ گریه شنیدید شادمان و مشعوف می شوید و بشارتی به شما می رسد. بانگ گریه در صورتی که با هق هق و ناله همراه نباشد حاجتی است از شما که بر آورده می شود و کامی است که روا می گردد. شنیدن بانگ جانوران بخصوص چهار پایان حلال گوشت و مفید در خواب نیکو است -


قلم

: اگر بیند قلمی فرا گرفت یا کسی بدو داد، دلیل است که علم حاصل کند و کارش راست شود و مرادش برآید. اگر بیند به قلم چیزی می نوشت، دلیل سخن خیر و صلاح بود. اگر بیند بدو قلم چیزی می نوشت، اگر وی را غائبی به سفر بود، دلیل که به زودی از سفز بازآید. - محمد بن سیرین

تاویل قلم بر هفت وجه است. اول: حکمت. دوم: فرمان. سوم: علم. چهارم: فرهنگ. پنجم: راست شدن چیزها. ششم: کار و کام و مراد یافتن. هفتم: ادب. - امام جعفر صادق علیه السلام

فارسی به عربی

قلم

اسلوب، دخول، عمود، قلم


بانگ

بکاء، صخب، صیاح

عربی به فارسی

قلم

قلم , کلک , شیوه نگارش , خامه , نوشتن , اغل , حیوانات اغل , خانه ییلا قی , نگاشتن , بستن , درحبس انداختن

فرهنگ معین

قلم

هر ابزاری که با آن بنویسند، نی تراشیده که با آن بنویسند، به تخم چشم زدن کنایه از: کار نویسندگی یا قلم زنی کردن. [خوانش: (قَ لَ) [معر - یو.] (اِ.)]

معادل ابجد

بانگ قلم

243

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری